هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

خورشید من

خانه بازی من و تو

باز هم خانه بازی ! لحظاتی شیرین برای تو و من . جایی جدا از آشپزخانه تلفن جارو اتاقت و خانه . بعد از سه هفته رفتیم خانه بازی . خوش گذشت آب بازی کردیم رنگ بازی . چه خوب که دونفری بازی می کنیم و فقط ساعت بازی تو در نظر گرفته میشود جان دلم شیرینم می خواهمت بسیار... دست خاله بیتا درد نکنه که سنگ تموم گذاشت... ...
27 مرداد 1391

رنگارنگ

عصر تابستون هیچ چیز بهتر از آب بازی و سرگرم کردن بچه ها با رنگ نیست . هلیا رنگ بازی می کنه به ذهنم خطور می کنه آرد هم خوبه . آرد رو میارم و از بالاسر هلیا شروع به پاشیدن می کنم مثلا برف می باره و شروع به خووندن شعر نی نی توی حیاطه چشمش به آسمونه منتظر برف بیاد از ابر دونه دونه . به ابر میگه چرا کم برف میباری برامون زمستونه لم نده بیکاری تو آسمون . برفای دیروز تو هی چیکه چیکه آب شد اون آب برفی که ساخته بودم خراب  شد برفای سردتر بریزتوی حیاط خونه . برفی که زود آب نشه  یکی دو روز بمونه . و این عکسای هلیا در حین پاشیدن آرد .. و این هم بعد از حموم و اثرات رنگ بازی ... ...
24 مرداد 1391

الله نگهدارت نازنینم

پدر و دختر! عشقی که برابم تازه است خوش رنگ است مومن است و خدایی است . هلیا بدو بدو در اتاقش توی کشوی کمدش پا بلندی می کند سجاده را برمی دارد مهر را بر می دارد و به سمت هال می دود . کمی آن طرفتر پدر می ایستد و با گفتن الله اکبر پدر قامت می بندد و چشم از پدر بر نمی دارد سجده می کند و من آب می شوم در میان دستان قشنگش ... ذوق می کنم از نمازش ... شکر می کنم از بودنش ...بال میگشایم برای روح پاکش ...   ...
24 مرداد 1391

زلزله تلخ آذریایجان شرقی...

زمین می لرزد ، زمان می لرزد، آسمان و کوه و دشت می لرزد . و من چقدر ساده ام که سالهای سال ، میان های وهوی مردمی غریب ، تکیه داده ام به خانه ای ، که با دست های زمینی خود ، محلی برای آرامش و سکون ساخته ام ! نفسِ روزه دار مردم اهر و ورزقان و هریس در ساعت 4:50 ، خبر از نفسِ ساعت 4:55نداشت . ...
24 مرداد 1391

طعم خوش قولی

  از صبح دوسه بار به دخترم گفتم می برمت شن بازی!بعدظهره هلیا از پله آشپز خونه بالا رفته می خواد بیاد پایین اما با کله . پدرش نشسته تا بهش یاد بده که با پا پایین بیاد اما مرغ یه پا داره وکار خودشو انجام میده هیچکدووم حالی واسه بیرون رفتن نداریم .. وجدانم راضی نمیشه کلاه سر دخترکم بذارم ولش کن بابا حالا از کجا می فهمه شن بازی یعنی چی ؟ بعد از کلی کلنجار با خودم حس مادری پیروز میشه با این دلیل که دخترم نمی فهمه اما من که می فهم بد قولی یعنی چی .می ریم لب آب شن بازی می کنیم اب بازیمی کنیمهر کی رد میشه یه لپی از هلیا میگیره و هلیامیگه ددد . یادم میاد مجرد که بودم آرزوی یه بچه شیرین رو داشتم خدایا سپاسگزارم که دعامو اجابت کردی بزرگی...
24 مرداد 1391

شب 21رمضان 89

از خوشحالی روی زمین بند نبودم خدایا منو مادر کردی جنینی وجود داره که از من و شوهرمه . درست شب ٢١ رمضان ٨٩ امام علی یتیم نوازی کرد دلمو شاد کرد شیرینی محبتش همیشه همراهمه جواب همه دعاهامو داد . شیرینی بدست خوشحال با همسرم پدر آینده بچم میریم به مسجد کوثر که شب نوزدهم اونجا بودیم غرق شادی هستم نمی فهم چطوری بانی مسجد رو پیدا کردم آقا نذر من ادا شد ممنونم از مسجدتون از اسمش از آقا امیرالمونین ! هنوز هم که هنوزه با دیدن اون مسجد جون می گیرم هلیای نازم دخترم پاره تنم عاشقتم مادر . مادر میشی میفهمی اما ان شالله از امام علی هر خواسته ای داری به واسطه یتیم نوازی از من بر آورده اش کنه نه به خاطر یتیم نوازی از خودت . جون دلم عمرم نفس مادر ...  فد...
19 مرداد 1391

سفر به تهران

شیرینم بهتزینم بعد از چند هفتهدارم برایت می نویسم . مادر ودختری رفتیم تهران دیدن اقوام تجدید خاطرات کودکیم . روز اول عالی بودی اما روزهای بعد گرفته کسل نق نقو و چسبیده به مامان بودی خیلی زیاد بهانه پدرت رو می گرفتی و آتش به جانم می زدی عذاب وجدان لحظه ای مرا رها نکرد مدام خودم را سرزنش می کردم کهچرا از پدرت جدایتکردم .اما چه کنم من هم آدم هستم و می خواهم اندکی برای خودم باشم جانم عزیزم با تمام بهانه هایت خوشحالم که لحظه ای آزارت ندادم فقط تحمل کردم و برایت انطور که باب دلم بود رفتار کردم . نازنینم با وجود همه بهانه هایت بازهم دوستت داشتم وخواهم داشت ...راستی به محض ورود به تهران شروع به راه رفتن کردی   ...
19 مرداد 1391

رنگین کمون مامان و بابا

از چهارشنبه منتظر یکشنبه ای که قراره بیاد بودم نوبت رنگ بازی نی نی هاست هلیا عاشق رنگ و متعلقاتشه . همه مادرها نشستند و فانتزی دارند به بچهاشون آفرین می گند . نه نمیشه بهتره لباس هلیا رو در بیارم و روبروش بشینم وحسابی بازی کنیم اما تو بازی از هلیا کم میارم چون اون خوشحالتر وشیطونتر از مامانشه و اول رنگ رو می خوره بعد دستشو می زنه توی رنگ و روی کاغذ حالا نوبت زانوهاشه وحالا پاهاشو می زنه توی رنگ و روی کاغذ ! از تعجب مونده شاخ در بیارم همینطور بقیه مادرها . زندگیت رنگین کمونی نفس مادر .... ...
19 مرداد 1391

تقدیم به خواهرم

هلیای من! تابنده زیبایم! از کجا برایت بنویسم ازاینکه آدمها نزدیک بهم اما از هم دور یا دور اما نزدیک بهم ؟ چقدر خوشحالم خدای من دوباره چراغ یه راه را برایم روشن کرد چراغ ارزش بودن اطرافیان .دخترم برایت بهترین ها را می خواهم وداشتن خواهر از بهترینهاست . عزیزکم جانم دوست دارم به آن روزها بگردم روزهای کودکی نوجوانی وبه زبان خودمانی به خانه پدری! در جمع خواهرها وبرادر. بهاتاقم تختم وکتابهایم دوستانم.ای کاش بیشتر قدر فهمیده بودم ای کاش دستانمادرم اینجابودو بوسه ای طولانی بردستانش می زدم دلم برای شبهای شهریور حیاطمان چه بی تاب شده ستاره های کویر وآن نسیم خنکپشت بام ... جان مادر پاره تنم به حتم روزی دلم برای کمد پر از لباس های تو تنگ میشود ب...
19 مرداد 1391

تلاش بی صدا

بی حالم احساس می کنم هیچ جانی در بدن ندارم به قول خودم شل شلی کارهامو انجام میدم هلیا کجاست ؟ میرم ببینم کجاست برکه می گردم می بینم با تلاش فراوون وبی صدا چارچنگولی پشت سرمه وسط حمام چطوری پله زده و اومده بالا خودم هم نمی دونم بغلش می کنم وانگار صدجان واسه بوسیدنش پیدا می کنم چه بوس شیرین وخنکی ! جانکم عمرکم دوستت دارم ...
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد